مشق جوانی

خاطرات روزانه ی من
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ

برگشت خانوادم اززیارت کربلا

دیشب ساعت1پدرومادرم وسناازکربلااومدن.یک ساعتی بیدارموندیم صحبت میکردیم بعدرفتیم خابیدیم.تازه برادرم فوادوزن وپسرکوچولوش اومدن خونمون 5دقیقه بعدش حاتم وولیدوزن وبچه هاشون اومدن اتاق حسابی شلوغ بودجیغ ودادبچه هایه طرف بزرگترهاهم چون صداشون بهم نمیرسیدمجبوربودن بلندصحبت کنن یه طرف یه ولوله ای شده بودکه اتاق داشت میترکید.مادرم سوغاتی بچه هاروداددخترالباساشون که مثل هم بودروپوشیدن پسراهم لباسشون سبزبودباکلاه وپیشونی بندواسه عاشوراهمشون نازشده بودن وحسابی خوشحال بودن وبالباساشون ورمیرفتن یکم بعداسباب بازی هاروریختیم وسط وهمشون پریدن وسط هرکی سعی میکرداسباب بازی بیشتری جمع کنه ماهم فقط نگاشون میکردیم ومیخندیدیم وای چقدرجیغ ودادوخنده صحبت بودغروقاطی شده بودصدابه صدانمیرسبدمسعودنشسته بودفیلم میگرفت ماهم مرده بودیم ازخنده.شب خیلی خوبی بودحسابی جیغ زدیم وخندبدیم.سه ساعتی نشستن یکم پیش همشون رفتن خونه هاشون




نوشته شده توسط
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مشق جوانی

خاطرات روزانه ی من

برگشت خانوادم اززیارت کربلا

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ
دیشب ساعت1پدرومادرم وسناازکربلااومدن.یک ساعتی بیدارموندیم صحبت میکردیم بعدرفتیم خابیدیم.تازه برادرم فوادوزن وپسرکوچولوش اومدن خونمون 5دقیقه بعدش حاتم وولیدوزن وبچه هاشون اومدن اتاق حسابی شلوغ بودجیغ ودادبچه هایه طرف بزرگترهاهم چون صداشون بهم نمیرسیدمجبوربودن بلندصحبت کنن یه طرف یه ولوله ای شده بودکه اتاق داشت میترکید.مادرم سوغاتی بچه هاروداددخترالباساشون که مثل هم بودروپوشیدن پسراهم لباسشون سبزبودباکلاه وپیشونی بندواسه عاشوراهمشون نازشده بودن وحسابی خوشحال بودن وبالباساشون ورمیرفتن یکم بعداسباب بازی هاروریختیم وسط وهمشون پریدن وسط هرکی سعی میکرداسباب بازی بیشتری جمع کنه ماهم فقط نگاشون میکردیم ومیخندیدیم وای چقدرجیغ ودادوخنده صحبت بودغروقاطی شده بودصدابه صدانمیرسبدمسعودنشسته بودفیلم میگرفت ماهم مرده بودیم ازخنده.شب خیلی خوبی بودحسابی جیغ زدیم وخندبدیم.سه ساعتی نشستن یکم پیش همشون رفتن خونه هاشون


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۴

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.